داستان از قرار قضاوت کردن آدمها است راجع به بقیهی آدمها. توی فیلم «شهر زیبا» به کارگردانی اصغر فرهادی صحنهای هست که نگهبان زندان با یکی از زندانیهایی که آزاد شده صحبت میکنه:
ـ خب خودت باید تصمیم بگیری.
ـ نمی تونم. واسه همینم اومدم پیش شما.
ـ خواهرشم تو رو دوست داره؟
ـ خیلی.
ـ می تونی فراموشش کنی؟
ـ نه
ـ خب پس برو باهاش عروسی کن دیگه.
ـ په اکبر چی؟
ـ تو می دونی اکبر واسه چی اون دختره رو کشت؟
ـ دوستش داشت
ـ آدم وقتی کسی رو دوست داره مگه می تونه بکشه؟
ـ نمی خواست بدنش به کس دیگه.
ـ تو اگه جای اکبر بودی چیکار می کردی؟ تو هم دختره رو می کشتی؟
ـ فراموشش می کردم.
ـ پس آدمی که عاشق یه نفره می تونه فراموشش کنه. می تونه؟! اگه میشه تو هم خواهر اکبر رو فراموش کن.
ـ نه. نمیشه.
ـ شاهینُ یادته تو؟
ـ آره
ـ می دونی چرا قتل کرده بود که؟
ـ پول طلبکار مادرش رو نداشتن بدن مجبور شدن یارو طلبکاره رو بکشن.
ـ آره. شاهین با ما نداشت. عاشق مادرش بود. نمی خواست مادرش بخاطر بدهی سنگین چند سال بیفته تو زندون. طاقتش رو نداشت. طلبکاره رو کشت که مادرش رو از دست نده. تو میگی کار خوبی کرد؟
ـ نه.
ـ تو اگه جاش بودی چیکار می کردی؟ طلبکاره رو میکشتی یا مادرتو فراموش می کردی؟
ـ مادرم رو فراموش می کردم.
ـ پس میشه کسی رو که عاشقشی فراموش کرد!
ـ نه نمیشه! من نمی تونم!
ـ آدم راجع به بقیه خیلی راحت می تونه بگه فراموشش کن. قاضی هایی هم که حکم اعدام اکبر و شاهین و این برو بچه ها رو دادن همین فکر رو می کردن.
ـ من چیکار کنم آقای غفوری؟
ـ من اگه جای تو بودم خواهر اکبر رو فراموش می کردم اما ممکنه یه روزی عاشق بشم خودم هم نتونم فراموش کنم. حتی به قیمت مرگ یه آدم دیگه باشه ...
داستان قضاوت کردنه. اما من دارم به قضاوت کردن در حالت خاصی فکر میکنم. آدمهای زیادی وجود دارن که عاشق میشن و به هر دلیل عاقلانهای این عشق به سرانجام نمیرسه. دور و بریها استدلال میکنن که «خانوادههای نامتناسب» یا «سطح فرهنگی» یا «اختلاف مذهبی» یا ...
اما کی میتونه به راحتی بگه که این عشق اگر به سرانجام میرسید راه اشتباهی بود؟ حتی اگر آخرش بد باشه، حتی اگر آخرش جدایی باشه. آیا تجربه کردن چیزی، با وجود شکست در آخر، ارزشمندتره یا تجربه نکردنش؟
آدم راجع به بقیه راحت میتونه بگه «تجربه نکردنش» اما آدم نمیدونه، آدم هیچ نمیدونه که داستان از چه قرار میگذره.