loading...
عشق برتر

لیلا بازدید : 5 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)
دایی ام را بگو ! دایی رستگار ... رفته کما . ظهر با اقارضا و ننه ام رفتیم از پشت شیشه دیدیمش . اونطوری که بوش اومد انگار امیدی بهش نیست . خاطره ای که ازش ندارم ولی خب مرده خوبی بود . ولی باز امیدوارم حالش خوب بشه .

صبح رفتم دندونم را پر کردم . 

این هفته ای که گذشت زیاد کار خاصی نکردم . فرداهم موندم برم ساعت 8 سر کلاس یا نه ! تصمیم را میزارم برای اخر شب . 

پسر دو تا چیز را دیگه باید انجام بدم ، یکی رفتن به کتابخونه (اجباری نیست ، فقط اگه میخوای درسا را پاس کنی باید بری !!) دوم نماز خوندن (توبه خشک و خالی فایده نداره ، حداقل باید یه کار عملی صورت بدی !) 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 112
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 46
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 65
  • بازدید سال : 72
  • بازدید کلی : 877