loading...
عشق برتر
لیلا بازدید : 5 شنبه 13 مهر 1392 نظرات (0)

کسی با نــــــــام

"تـــــــــــــو" ، دارد در "من"

گُــــــم می شـــــود کم کم ،

نکند به سَــــــــرت بزند و

ســـر زده بــــیـــــایـــــی ،

بـــــرای خودت مــــی گویـــــم

نــمـی شـناسی ام دیـــــگر !


لیلا بازدید : 4 شنبه 13 مهر 1392 نظرات (0)
سلام :) 

امروز بالاخره تو خونه هستم ولی کلی کار دارم هم دوشنبه تحویل دارم . یه کار گروهیه که باید انجام بدم با یه دخانم ایت*الیا یی یه دختر ایتا *لیایی و یه پسر برزیلی! میگن ادم هرچی بخاد خدا بهش میده ها! من همیشه دوست داشتم برم برزیل . وقتی این پسره به منو دوستم گفت میشه من تو گروه شما باشم . گفتیم نمیدونیم چون گروها باید سه نفره میبود و ما یه دوست دیگه هم داشتیم که با اون میشدیم سه نفر واسه همین بهش گفتم بهت خبر میدیم . این بنده خدا هم گروهی رو پیدا نکرد و رفت به استاد گفتش که من گروه ندارم چه کنم؟ استاد هم بلند به همه گفت بچه ها یه پسر برزیلی داریم که خیلی هم تو کار وارده و میتونین از تجربیاتش استفاده کنین . چون خارجیه و حتما دانش متفاوتی از شما داره. هر کی موافقه دستشو بیاره بالا. منم راستش نمیدونستم چیکار کنم که دوستم گفت دستتو بیار بالا ابنجوری یه گروه بین المللی میشیم. منم دستمو بردم بالا و استاد از این حرکت من خیلی حال کرد چون هیچ کس اونو تو گروهشون قبول نمیکرد . یه باریکلا بهم گفت و لنی (مخفف اسمش) اومد تو گروه ما... و استاد هم کلی باهام حال کرد و لبخند و اینا و.. بعدم سوال اینکه از کجایی و... هه!

خلاصه کارهای رییس هم مونده یه پروژه ی جدید شروع کرده و دوشنبه قراره پیش اون هم برم. انشاالله پدرم هزار سال زنده وسلامت باشه ولی اون الان برام مثل پدرم شده . هرچند چندسالی بزرگتر از بابای گلمه. :)

ولی میخام از بقیه ی خاطرات ایرانم بگم :

با کلی بالا پایین کردن و .. بالاخره مهتاب به این نتیجه رسید که اقا کیوان مرد زندگیشه و شاهزاده سوار بر اسب سفید قصه هاش :) لیلیلیلیللی :)

قرار گذاشتن قبل از اینکه من برم عقد یا نامزدی یا... بگیرن که من دوباره نرم و برگردم. تصمیم به عقد گرفته شد و شروع کردیم به مقدماتش .. بندگان خدا خیلی اینور اونور رفتن برای هر چیزی و خدا رو شکر همه چیز مهیا شد واسه مراسم عقد. من و اسمون برای گرفتن کارت کمکشون کردیم و کارتشون هم خیلییی خوشگل شد هرپند بعدا کم اومد و ما فقط به فامیلای عروس کارت خوشگلا رو دادیم و برای فامیلای داماد یه کارت دیگه سفارش دادن ! چون اماده کردن اون کارتها دو سه روزی طول میکشید .ولی بازم کم اومد و سه مدل کارت دادیم در اخر! 

بعدم انتخاب سفره عقد که خیلییی خوشگل شد و همش صورتی و طلایی با جامهای خیلی خوشگل و گلهای صورتی و سفید بود و یه پارتیشن سنتی از چوب چشت سر عروس داماد بود که گلها ازش میرخت پایین :) 

لباسشم خیلی ناز شد اصلا کار شده و اینا اصلا نبود چون به نظر من بی نهایت دمده و دهاتیه. یه لباس ساده که هر 5سانت یه ردیف به طبقاتش اضافه میشد و بالاش فقط یه ردیف مروارید دوزی شده بود و یه تور اروپایی .. بعدم یه بازو بندی از گلهای سفید به دستش بست (نظر من بود).خیلی عالی شد ..

ارایشگاهشم که ارایشگاهی بود که من عقدم اونجا رفتم و همه چی سر موقع و عالی انجام شد . فقط یه سری بحثای خاله زنکی پیش اومد که زد تو حالمون..

داستان از این قرار بود که زهره (دخترخاله ی من ) پارسال که ما اومدیم ایران میخاس عروسی کنه و با یه اقا پسری هم اشنا شده بود از اونجایی که همه اسمون رو خیلی دوستش دارن و فک میکنن خیلی ادم شناسه به ما گفتن باهاش برین بیرون و نظرتونو بگین ما هم اطاعت امر کردیم و رفتیم. خلاصه اسمون گفت پسر خوبیه ولی یه کمی بچس. اخه متولد 71 بود پسره! قرار عقد گذاشتن اونم کی؟ دقیقا یک هفته بعد از برگشتن ما به ای *تا *لیا. تالار یا جای خاصی نبود که نشه تایمشو تغییر داد باغ یکی از اقوام بود که میخاستن اونجا عقدو بگیرن. من  یه کمی ناراحت شدم که چرا الان که من ایران هستمو دوست دارم تو جشن دخترخالم باشم اون تایمو انتخاب کردن اما هیچ به روی خودم نیاوردم و ازشون خداحافظی کردم و برگشتم رم.اینم بگم که زهره به خاطر همون پسره عروسی من (دخترخالش!!) نیومد!  قرار بود پنج شنبه ی بعدی اینا عقد بگیرن. که پنچ شنبه مامانم بهم زنگ زدن و گفتن که عقد بهم خورده و خانواده ها شب قبل از عقد دعوای مفصلی کردن و گفتن نمیخایم!

ناراحت شدم به واقع و برای زهره ارزوی خوشبختی کردم.. توی این مدت زهره خیلی خیلی ناراحت بود و چون یه ویژگی بعدی داره و اون اینه که خیلی دوست داره زود ازدواج کنه .و از اینکه زودتر از مهتاب و خیلی های دیگه ازدواج میکرد خوشحال بود . 

خلاصه بعد از یه مدت با یه نفر دیگه اشنا شد که خیلی ادم مومنی بود و از زهره که اصلاا در قید و بند نبود خواست چادری بشه!! زهره هم قبول کرده بود و مومن و محجبه شده بود! و این تعجب همه ی فامیل رو برانگیخت. ولی بازهم اون طرف بهم زد و بی خیال زهره شد...

این داستانها گذشت تا الان به عقد مهتاب رسیدیم.. مامان بابای اسمون دو سه روز قبل از جشن اومده بودن خونه ما و داشتن تو همه ی کارها کمکمون میکردن . خواهر زهره هم از خارج از کشور اومده بود و اصرار داشت که تا وقتی اون ایرانه جشنو برگذار کنیم که کردیم. اما مشکل اینجا بود که این دوستان و اقوام در تمام مدت قبل از عقد حتی لحظه ای به خودشون زحمت ندادن تشریف بیارن یا زنگ بزنن بگن کاری ندارین؟ و خیلی از کارهای خونه ی مارو مادر شوهر من انجام داد . تازه این وسط عمه ی عزیز میگه من نمیام عقد چون توی جلسه قبل از خوندن خطبه نبودم! من و اسمون هم رفتیم اونجا که توروخدا بیا و... اون جلسه اصلا مهم نبوده و... !

جریان تا جایی پیش رفت که من که 9 صبح رفته بودم ارایشگاه یه دوساعتی به مامان و خواهرم کمک میکردم پون هیچچچچ کس جز من و مامان نبودیم و مامان بییی نهایت استرس داشت بعد مامان خودش رفت دنبال خالم که توروخدا یه دقیقه بیا کمک یه طرف کارو بگیر و بعدش هم مامان و خالم اومدن . منم دیدم اونا بزرگترن و اصلی تر گفتم شما اماده شین من بعد از شما و به خاطر همین اصلا به مراسم بله گرفتن از عروس خانوم نرسیدم! فک کن خواهر عروس نباشه! 

با کلییی استرس بالاخره رسیدم تالار و مهتاب نازنینم داشت گیفت به همه میداد . به محض اینکه رسیدم زهره و خواهرش رو دیدم . خواهر زهره (اون یکی دختر خالم) نه سلامی نه علیکی برگشت گفت : میزاشتی شب میومدی!!!! منو میگیییی اصن داغووووننن شدم گفتم حقشه جلوی همه فحشش بدم ! اخه تو که هیچچچ کاری نمیکنی هیچ کمکی نمیدی با اینکه من خیلی از کارای عقد تورو کردم باید جور تورو بکشم دیگه !!! ولی خیلیی جلوی خودم گرفتم و گفتم : برو بابا! 

همین برو بابا گفتن من همان و بیرون زدن زهره از مجلس همان ! یهو دیدم یه چیزی از پشت سرم خورد بهم و رد شد و توی ورودی تالار خانوما و اقایون ایستاد و شروع کرد به فحش دادن به من که : اشغااااللل بی شعوووررر ! اونم جلوی فامیلای شوهر مهتاب !!! تنها کاری که ازم بر میومد فرار کردن از مکان حادثه برای جلوگیری از ابروریزی بیشتر بود! و با تن لرزون برگشتم توی تالار پیش مهتاب...

بعدن جویا شدم که زهره گفته که : ستاره ابروی منو برده جلوی دوستام و نامزدی بهم خوردمو به رخم کشیده!!!! حالا پی بود جریان؟ : توی تولد زهره که دو روز قبل از عقد مهتاب بود (البته خودش اون روز گرفته بود تولدش حدود یکماه قبلش بود) و قرار بود 50-60 نفری دعوت باشن من که رفتم دیدم 10 نفر حداکثر بیشتر نیستیم و هیچ کس نیومده و منی که دو روز قبل عقد خواهرم اومدم زهره اصلا و ابدا من و خاله رو تحویل نمیگیره و دنبال دوستاشه که 3-4 نفر بیشتر نبودن! بماند که په توهینایی بهم شد و بروی خودم نیاوردم! مثلا وسط حرفام (که داشتم از اسمون میگفتم) مامان زهره برگشت گفت : البته این اینارو میگه ما که نمیدونیم راسته یا دروغ!!!

 اخه من مگه مریضم دروغ بگم؟؟؟ 

اخر کار باید زودتر میرفتم پون هنوز اسمون کمربند نخریده بود و داشت از تهرن میومد واسه عقد . به خواهر زهره که گفتم دیگه من میرم . گفت : به سلامت ! خوش اومدی! (بالحن بدی) گفتم :ببین من خیلیی مرام گذاشتم واسه تولد خواهرت اومدمااا . دو روز دیگه عقد مهتابه و کلییی کار داشتماا . و اینم بدون که همین خواهر شما عروسی من نیومد ! گفت چرا؟ گفتم از خودش بپرس من هیچی نمیگم. گفت اها چون تهران بود!تو دلم گفتم بی خیاااللل مامان و باباش ماشین خالی اومدن . اینام که هرماه تهرانن این سری سخت بود؟؟؟!! 

رفت ازش پرسید و اونم گفت به خاطر همون نامزدم چون اونم میخاسته بیاد و خالم گفته نمیشه و واسه همین زهره هم نیومده! (زهره درگوش خواهرش گفت و هیچ کس نفهید دلیل نبودنش تو عروسی من چی بوده)

گفتم فهمیدی حالا؟ خداحافظی کردم و با دل شکسته برگشتم خونه... 

خلاصه بعد از رفتن زهره از مراسم مهتاب همه از من میپرسیدن چی شده و حتی جاری های مهتاب هم از کیوان پرسیده بودن....

اما ما که بیدی نبودیم که با این بادها بلرزیم شروع کردیم به گرم کردن مجلس و جیغ و دست و هوراااا 

از خودم در مساله ی ترکوندنننن بسیارررر راضی بودم و تا تونستیم رقصیدیمو و شادی کردیمو به معنای واقعی کلمه ترکوندیممممم 

بعدشممم کیک و رقص و.. خداروشکر همه تعریف میکردن و خیلییی راضی بودن از مراسم . مادر شوهر نازنینم هم اولین نفر به منو مهتاب شاباش داد و بعدم کلی از من با لباسم تعریف کرد و گفت خیلیی قشنگ بودی :) و بقیه هم گفتن از وقتی از ایران رفتم خوشگل تر شدم! ولی خوب رفتن من مصادف با ازدواج با اسمون بود . قربونش برم...

بعدم با داداش اسمون و شهاب و اسمون و من نشستیم تو یه ماشین و رفتیم واسه عروس کشووونننن 

اونجا هم بچه ها بییی نهایتتت سنگ تموم گذاشتن . شهاب (داداش من )و سحاب (داداش اسمون ) از چند شب قبلش همششش تو خیابونا میرفتن دنبال عروس دومادا تمرین عروس کشون میکردن! دیگه اینقدر اسمون و کیوان تو رانندگی کل کل کردن ما مردیممم عملاااا .

بعدشم اومدیم خونه ی ما و تا تونستیم اونجا هم زدیم و رقصیدیم و انصافا هم اسمون خیلییی کمک کرد . مثلا وقتی همههه داشتن سر سفره عقد به مهتاب کادو میدادن من باید جز اولین نفرات میبودم اما به خاطر اینکه اسمون رفته بود کمبود گلابی های مجلس رو جبران کنه و رفته بود نجف اباد! ما جزو نفرات اخر شدیم! 

بعدم درجه اولا رو شام دادیم و در حالیکه خاله و دختر خاله هام نبودن!

بعدم خسته و هلاک و خوشحاللل از اینکه همه چیز خوب برگذار شده بود رفتیم لا لا...

اینم از قصه های ستاره و ایران....


لیلا بازدید : 5 پنجشنبه 11 مهر 1392 نظرات (0)
تنها بودن قدرت میخواهد .....واین همه قدرت را کسی به من دادا که روزی به من میگفت تنهایت نمیگذارم......

لیلا بازدید : 4 پنجشنبه 11 مهر 1392 نظرات (0)

حلقه مرغ ُ ریحون و سیب زمینی آکاردئونی +

* باید یه شعبه از مامی سایت اینجا بزنم من :دیی ... بازم خواهر پز بیکار :دی ... ازین کارا میکنه دیگه که واسه مامان و بابای من توقع ایجاد میکنه ... میگن تو هم درست کن :| ... من فقط ماکارانی بلدم :|


لیلا بازدید : 4 چهارشنبه 10 مهر 1392 نظرات (0)
                                   بسم رب الشهدا والصدیقین

سلام علیم برادرها باتوجه به مطلب برادرم به زودی مطالبی در زمینه های مختلف وجذابی ازسوی ایشون به دست شما می رسدبنده هم مطالب دینی ومذهبی واسلامی وسیاسی رادراخطیارشما خواهم گذاشت امیدوارم که تمام استفاده های لازم راببرید. باآرزوی هرچه عبد و سمت خدایی بودنتان.


                                                                                       یازهرا


لیلا بازدید : 6 چهارشنبه 10 مهر 1392 نظرات (0)
انقدر تورو دوست دارم که هیچکسی،کسیرو اینجوری دوست نداشت

انقدر برات میمیرم، قدریه دنیا خوبی قده هزارتا ستاره

بی تو دلم میگیره وقتی تنها میشم، کارم انتظاره 

انقدر تورو دوست دارم که هیچکسی،کسیرو اینجوری دوست نداشت

وقتی نگاهم میکنی قشنگیاتو دوست دارم، حالت معصومه چشات، رنگ نگاتو دوست دارم

وقتی صداتو میشنوم دلم برات پر میزنه ترس یه روز ندیدنت غمه بزرگه قلبمه.

تقدیم به تو




لیلا بازدید : 5 چهارشنبه 10 مهر 1392 نظرات (0)
 افسران - مستربین هم مسلمان شد ( دلیل اصلی گرایشش به اسلام فیلم اهانت آمیز به پیامبر بوده )
ایسنا به نقل از روزنامه‌ البیان چاپ امارات نوشت: سایت صدی بلادی (صدای کشورم) از سایت‌های اعلام کننده این خبر به نقل از مستر بین اعلام کرد که مشاهده فیلمی در اهانت به پیامبر (ص) دلیل اصلی گرایش به دین اسلام بوده است.

صدی بلادی نوشت که مستر بین خود مایل نبود که در گفت‌وگو با رسانه‌ها این مساله را اعلام کند و تنها به بالا بردن انگشتش به نشانه شهادت اکتفا کرده است.

بنا بر اعلام این سایت برخی منابع گفتند که شیخ راشد الغنوشی از سوی خود و جنبش النهضت تونس پیام تبریکی را برای این هنرمند ارزشمند ارسال کرد و از او خواست تا در راه حل ثابت قدم باشد.


لیلا بازدید : 3 سه شنبه 09 مهر 1392 نظرات (0)

مادر؛

روسری ات را بردار تا ببینم، بر شبِ موهایت؛

چند زمستان برف نشسته است؛

تا من به بهار رسیده ام ...!



تعداد صفحات : 11

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 112
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 40
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 47
  • بازدید کلی : 852